زینب سادات مامان زینب سادات مامان ، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

زندگی من،زینب سادات

21

21 گردو... 21 نگین... کم کم دارم به لحظات انتهایی امروز نزدیک میشم از فردا وارد 22 مین سال از زندگیم میشم. تا اونجا که یادم میاد هیچوقت روز تولدم رو دوست نداشتم نه به خاطر اینکه شاید دارم کم کم پیر میشم نه بیشتر به خاطر اینکه هر چی میاد و هر چی از روزای زندگیم میگذره احساس میکردم واقعا بی فایده بوده و الکی الکی گذشته اما امسال متفاوت بود. امسال با همه اون 21 سالی که پشت سر گذاشتم فرق داشت،امسال میدونستم یکی رو دارم که کنارمه،یکی رو دارم که حتی اگه کنارش نباشم ذهنش از یاد من خالی نمیشه همیشه هست با من،امسال واقعا روز تولدم رو دوست داشتم واقعا خوشحال بودم که امروز روز تولدمه و شاید حتی دارم به لحظات آخر عمر نزدیک میشم.اما تک تک لحظات ام...
24 آذر 1392

نوشتن...

اخ که چقد دلم تنگ شده واسه نوشتن... دلم تنگ شده واسه نوشتن،نوشتن همه چی،میترسم همه این روزای خوشی که گذروندم از یادم بره همه این سختی هایی که کشیده از یادم بره ولی نتونم بنویسم... امروز وقتی تقویمو ورق میزدم یادم نمیومد چه تاریخی رو رفته بودیم چادرملو،یادم نبود چه روزی بود ولی نشستم تو گوشیم به دنبال اون صدایی که ضبط کرده بودم میترسم به روزی این صدا هم دیگه نباشه میترسم که یه روزی همه چی واسه جفتمون روتین و تکراری بشه میترسم از روزی که من برات تکراری بشم و تو برا من... میترسم از اینکه همه اون روزای سختی رو که با هم پشت سر گذاشتیم و یادمون بره اونوقت دوتامون بی حوصله بشیم،دوتامون کم طاقت... میثمم فک کنم الان دیگه بایدخوابت برده باشه...
12 آذر 1392
1